من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

منو یه فندق جدید

سلام....من بعد قرنی اوومدم اینجا رو سر و سامون بدم.فندق ذلیل شده گم و گور شده و من عاشق یه بدبخت دیگه شدم....اسمش پریساس.نه نه،فکر بد نکنید.دوستمه ولی خیلی دوسش دارم

دوستای نزدیکم از دستم روانی شدن،از بس که گفتم پریسا.نمیدونم از چیش خوشم اومده؟شاید واسه ی اینه که پارسال تا سر حد مرگ ازش بیزار بودم.

یه دخترمعمولیه....البته نه خیلی معمولی! قدش یک متر و هشتاده و بسکتبالیسته.خلاصه اینکه بدبخت شدم.منم تا اینو میبینم زبون درازم از جاش کنده میشه و لالمونی میگیرم و دستام میلرزه.منم از این حسا خیلی بدم میاد ولی نمدونم چیکارش کنم. حالا داستان اصلی از دیشب شروع میشه که:

حالا من مونده بودم سر دوراهی که آی

دیشب فیسبوکم باز بود و یه کره خری رفت تو فیسبوکم و از شانس عزیز من،به پریسا پیام زده که:پریسا جوووووون من عاااااااشقتم.

اون بنده خدا هم جواب داده مرسی عزیزم.منم همینطور!

حالا من مونده بودم سر دوراهی که آیـــــــــــآ بهش بگم؟یا نه؟آخر حس آدم وارم بهم غلبه کرد.من هیچوقت نمیتونم ان رذالتو تحمل کنم که به کسی مستقیم بگم دوسش دارم.گرچه در واقعیت خیلی دوسش دارم،ولی هیچوقت بهش اینجوری نمیگم که دوسش دارم.

به خاطر همینم امروز قرار بود تنها گیرش بیارم و بهش بگم.نیکو(دوستم) هم رواااانیه.انگاری که میخوام برم خواستگاری(!) نزدیک چهل دقیقه داشت به سر و وضع من میرسید.

این ناظمای عزیز ما هفت لایه لباس میپوشن و میان سر کلاسا میگن هوا بهاریه بدویید بریم ورزش!به خدا مردم کم دارن.هیچی دیگه امروزم مارو کشوندن تو حیاط.داشتیم میرفتیم بالا،من واسادم پریسا و دوستاش برن بالا بعد من برم.اومدم که برم بالا،نمیدونم از کجا مثل جن بغل من ظاهر شدن.منم تا طبقه ی چهارم با پریسا بودم.طبقه ی چهارم دوستاش رفتن جایی و پریسا تنها موند...دیدم خیلی بد داره نگاه میکنه.منم خجالت کشیدم.گفتم پریسا....من یه عذرخواهی بهت بدهکارم....اونی که دیشب پی ام داد،من نبودم....یه کس دیگه بود.

نمیدونم...فک کنم خیلی ناراحت شد.چون یه لبخندی رو لبش بود که ماسید.شایدم اشتباه میکنم.به نظرتون کار بدی کردم بهش گفتم؟عذاب وجدان دارم

 

چند هفته پیش با حمیده و سعیده(خواهرام)رفتیم جمعه بازار.تو ماشین حمیده،آهنگ شادمهر پخش میشد.همونی که کل آهنگ میگه:چرا هر چی که خوبه ،زود تموم میشه؟

ما هم اعصابمون ریخته بود به هم.3 دقیقه پشت سر هم داشت ضجه و ناله میکرد که:چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟

آخر سر وقتی خواستیم پیاده شیم و بریم به سمت پارکینگی که توش جمعه بازار بود،سعیده ضبطوبا حرص خاموش کرد و گفت:چه میدونم!غم و غصه ی خودمون کمه،غم و غصه ی این یکی هم اضافه شد.

حمیده گفت: همه چی رو باید براش توضیح بدن.شعور نداره که خوب...همه چی یه روزی تموم میشه.

و از ماشین پیاده شدیم.سعیده خندش گرفته بود.میگفت:اینایی که ما رو از بیرون نگاه میکنن،واقعا الان چه فکری پیش خودشون میکنن؟الان حتما دارن میگن که:چرا هر 3 سر نشین ماشین وقتی دارن پیاده میشن زیر لب فحش میدن؟!!

معلمامون میان سر کلاس از همون ثانیه ی اول شروع میکنن درس دادن.دیگه واقعا آخرای زنگ نمیکشیم که ادامه بدیم.من حتی نزدیکای ساعت 3 هما رو هم نمشناسم.یعنی از ساعت 12 به بعد کلا تعطیل میشم.به معلما که میگیم 5 دقیقه ی آخر لطفا خسته نباشید میگن:اااااا شما هم که همیشه خسته اید
یکی نیست بهشون بگه :بابا جان ما کلا موجودات خسته ای هستیم.مشکلیه؟

تو این تعطیلات از شهر کنده بودیم و رفته بودیم شمال.لب ساحل به ترتیب من و محبوبه و نجمه و مهدیه(دختر عمه هام)نشسته بودیم که فرناز گفت یه کلاغ چهل کلاغ بازی کنیم.

بازی از این قراره که یه کلمه ای رو نفر اول میگه و تا نفر آخر این کلمه درگوشی گفته میشه.به طوری که تا نفر آخر این کلمه به کلی عوض میشه و موقعیت پیش میاد تا هار هار بخندید.من شروع کردم به بازی.اوومدم سر به سر فرناز بذارم برای همین در گوش محبوبه گفتم فرناز گوزو.

فرناز نفر آخر بود و باید خودش کلمه را بلندمیگفت.اگه درست پیش میرفت اوون باید بلند میگفت فرناز گوزو.

کلمه چرخید تا به فرناز رسید.اوومد که بگه سرخ و بنفش شد و گفت فرناز انو.تعجب کردم.بعدا فهمیدم که وقتی به محبوبه گفتم فرناز گوزو.خوشش اومده بود از این شوخی و به نجمه گفته بود فرناز رینو و نجمه هم به فرناز رینو تغیرش داده بود و به مهدیه گفته بود.

و اینگونه بود که لقب فرناز رینو شد.این وسط فقط کرم مهدیه از همه کمتر بود.هار هار هار

این همسایمون خیلی مخ اضافه داره.چند روز رفتن جین.امروز دیدم هیونداشو پشت 206 زنش پارک کرده که اصلا نتونن بدزدنش.من بهش افتخار میکنم.ولی باید بگم که در ماشینشو یادش رفته قفل کنه:دی

باسن سوزی

تو ماه رمضون هر روز با تلوزیون از روی یه قرآن, قران میخونم.(یعنی از رو تلوزیون نمیخونم)هر وقت که حواسم پرت میشه و از آیه ها غافل میشم و خطو گم میکنم و نمیدونم کجا رو داره میخونه قاری تند تند میخونه.وقتی که پیدا میکنم یه دفعه ماست میشه و یوووواش یووواش میخونه.جر میخورم تا یه ساعت قرآن تموم شه
+دقت کردین وقتی یکی میره توالت دستشوییتون میگره و میخواید برید توالت.ولی وقتی طرف از توالت میاد همه چی میره تو.
+تا حالا دقت کردین وقتی یه چیزی رو میخوایم گوش بدیم همه یه دفعه شروع میکنن حرف زدن.حتی اگه اونجا هیچکسم نباشه بازم یه تقی, توقی, صدایی میاد تا تو نتونی اونی که میخوایو بشنوی

یعنیاااا هیچی بدتر از این نیست که یه متن بلند بالا به فارسی بنویسی بعدش به مانیتور نگاه کنی و ببینی یه سری چرت و پرت به انگلیسی نوشتی.میخوای تو اون لحظه به تمام عالم و آدم فحش بدی

کچلی هم عالمی داره هاااا.سحر که حمید دیددم خندید و گفت که شبیه هایده شدم.نمیدونم چه شباهتی بین موهای من و اون بود اما هیچی نگفتم دلش نشکنه.یه ذره غذا خورد خواست بره بالا کلید نبود.دنبال کلید میگشت.محیا بهش گفت :چرا مثل ترکا (واقعا پوزش میطلبم.قوه ی تشخیص محیا در سحر دچار مشکل میشه) راه میری؟(حمید اون موقع کج و معوج راه میرفت)حمید با حالت تهدید گفت:بگم؟مامانه بهش گفت:نه جون خودت حالمون بد میشه. ولی حمید به خواسته ی مامان که از ته قلبش بود دقت نکرد و گفت:اگه تو هم تو 6 ساعت 20 بار رفته باشی دستشویی حالت بهتر از من نمیشد و به ما رحم کرد و جزیاتو نگفت.اسهال گرفته بود.
صبح سعیده دادو فریاد راه انداخته بود که:ااااا مری موهات کوووو؟خوبه اول از همه به این کولی نشون دادم که موهامو کوتاه کردم. همینطوری که داشت مسخره بازی در میوورد پهن شد رو تخت و بغلم خوابید
چند دقیقه بعدش لیلا خانوم درو وا کرد که تو اتاقمو تمیز کنه.منو که دید همچین جا خورد که اگه موقعیت دیگه ای بود از خنده میمردم.بیچارهاحتمالا فک کرده بود این پسره کیه که بغل سعیدس؟بعد که منو شناخت ابراز کرد که خیلی ناز شدم
دیشب بعد سالها خواب خنک داشتم.خیلی خوب بود.جاتون خالی
پ.ن از دیشب دارم آهنگ سریال خط قرمزو گوش میدم...عالمی بود واسه خودش

کچل کچل کلاچه...روغن کله پاچه

از دیشب ذهنم آشفته بود.دیشب که اصلا خوابم نمیبرد.در حد مرگ گرمم بود و موهامم پیچیده بود تو گردنم و...داشتم بالا میووردم.تو اون موقعیت هم فکر کردنم گرفته بود و نمیتونستم بخوابم.از هرچیزی که دم دستم میرسید یه ذره فکر میکردم و نمیتونستم تمرکز کنم که بخوابم.داشت کم کم گریم میگرفت.یه ذره خوابیدم و فوری سحر شد.مامانم کم مونده بود بیل بیاره و منو باهاش بیدار کنه.با همون چشای بسته سحری خوردم و خوابیدم.صبح نیکو زنگ زد که منو بیدار کنه بریم والیبال.منم خوش و خرم موبمو خاموش کردم و خوابیدم و ساعت 1 به زور بیدار شدم.تا ساعت 4 ول گشتم و یه ذره درسیدم و ساعت 4 رفتم کلاس زبان.جلسه ی آخر بود و معلممون نیومده بود و به جاش یه دبیر دیگه اوومد.وسط کلاس یه دفعه گوشیم زنگ خوردو من حسابی خیت شدم.مثل اینکه نیکو یه دفعه هوس کرده بود رو در رو بهم فحش بده.با اس ام اس بازی فهمیدم میخواد بره پارک تا هما رو ببینه.میخواست منم باهاش برم.40 دقیقه ی آخر کلاسو ول معطل بودیم.معلمه زودتر از تایمش درسشو تموم کرده بود.من که ببهش گفتم میخوام برم اجازه نداد و جولو ی چشمم 4 تا از شاگردا رو گذاشت برن.ولی خوب از حق نگذریم اون 4 تا سنشون خیلی بالا بود.خلاصه اینکه تا کلاس تموم شد تا پارک دویدم.نسبتا دور بود.منکه رسیدم نیکو نیششو تا بنا گوشش باز کرد و گفت تایم اداریشون تموم شده.یعنیا میخواستم کل پارکو رو سر مسئولاش خراب کنم.روزه بودم و خیلی تشنم بود.هما با آژانس اومد و دفتر نیکو رو که قرض گرفته بودو پس داد و با قر و فر رفت. 

من موندم و این نیکوی از خودم بدبخت تر.هر دومونم روزه بودیم.هیچی دیگه راه افتادیم مث بچه ی آدم رفتی خونه هامون
من تا رسیدم خونه گفتم میخوام برم موهامو کوتاه کنم.حمیدرو بیدار کردم و خواستیم بریم که سارا ونگ ونگ شروع کرد گریه کردن تا بیاد.در حالت عادی هر وقت میره که موهاشو کوتاه کنه باید خون یه نفرو زمین بریزه ولی اون موقع آویزون شده بود و میگفت میخوام باهاتون بیام.منم از آویزونا متنفرم و افتادم رو دنده ی لج.بهش گتم موهاتو تا ته با ماشین میزنیم تا حالیت شه و روز اول مدرسه که رفتی مدرسه بچه ها مسخرت کنن.با خونسردی گفت باشه مهم نیست و من تا اعماق باسنم سوختم.سارا به این راحتیا خر نمیسه.خلاصه اینکه 40 دقیقه داشتم با سارا دعوا میکردم که نیاد.آخرشم حمیده 2 تا پفک گرفت و نشوندش سر جاش ولی با مصیبت.ساعت یه ربع به هفت راه افتادیم و هشت رسیدیم.آرایشگره میگفت 2 دقیه دیرتر اومده بودید میرفتم مسجد .میخواست موهامو کوتاه نکنه ولی وقتی قیافه ی منو دید خندید و موهامو کوتاه گرد.چند دقیقه بعد از اذانم کارش تموم شد.داشت از حال میرفت آخه روزه بود.امیدوارم خدا روزشو قبول کنه
آرهههههههه الان کچلم و سرم به شدت سبک شده.محیا برای خودش بریده و دوخته و میگه دیگه به کریپس نیاز ندارم و قصد داره همرو بدزده.راستی 19 هم تولد فهمه.چی براش بگیرم؟.

دیشب تا صبح با حمیده داشتم شکارچی شهر میدیدم.کلی سرش الکی خندیدیم.یه تیکشو محیا اوومد تو اتاق.همون تیکه ای بود که نانا رو بوم داد و فریاد راه انداخته بود.سنسور های قوی من فوری تشخیص دادند که یک انار خوری(صحنه زیر سن مجاز) حسابی در راه هست.به حمیده تشخیصمو گفتم و حمیده دودستی کوبید رو لپ تابش  و از یه طرف محیا رو بیرون میکرد و از یه طف فحش میداد که 6 قسمته هیچ غلطی نکردناااااهمین الان باید عقده های ۶ قسمتشونو  خالی کنن.از یه طرفم من ریسه میرفتم و سعیده هم که موضوع رو از اتاق بغلی گرفته بود هارهار میخندید.
خلاصه اینکه دیشب حسابی خندیدیم.همگی داشتیم سحری میخوردیم که من یاد نیکو افتادم که میگفت 1ماه توالت نداشتن و برای اینکه  آرامش پیدا کنن(!)باید میرفت تو دستشویی پارکینگشون و تو این یه ماه هم داشتن لوله ها رو درست میکردن هم اینکه کلا دیوارای دستشویی رو ریخته بون پایین تا یه تغییر دکوراسیون(!) بدن .تو این مدت هم یه گرد و خاکی تو هال بوده که نیکو مامانشو از یه متری تقریا نمیدیده.
سعیده گفت مرده شور تغییر دکوراسیونیو ببرن که مال توالت باشه.بعد من همونطوری که نون خامه و چایی شیرین میخوردم ادامه دادم.الانم دارن کاغذ دیواری میکنن و چاییمو خوردم.یه دفعه حمیده با حالتی احمقانه پرسید دستشوییشونو؟!؟
منم  خندم گرفته بود.لقمه و چایی تو دهنم بود و گلاب به روتون (اینجا باید بگم خدا براتون نیاره)یه دفعه منفجر شدم و ...  نونها پریده بود تو حلقم.خندم گرفته بود.سرفم گرفته بودو داشتم زور میزدم به دستمال برسم..فکر نکنم خاطره ی اون سحر یادم بره که چجوری منو تا مرز مرگ کشوندن

یه حس غریبی گرفتم.حس یه آدم سالخورده که تو یه بعد از ظهر غمگین روز جمعه نشسته و به دوران جوونی و دیوونه بازیاش فکر میکنه و آه میکشه.انگاری که 20 سال پیش(و نه پارسال همین موقع)دیوونه ی  دابل اس بودم و کلیپاشونو نگاه میکردم.خیلی وقت بود که ازشون خبر نداشتم و به آهنگای قدیمی اکتفا میکردم.ولی امروز که عکس کیو رو در حالی که کچل بود و برای سربازی آماده میشد و بچه ها سر به سرش میذاشتنو دیدم واقعا دلم براشون تنگ شد و آرزو کردم کاش یه همچین دوستای با حالی داشتم.به خدا دارم کم کم خل میشم.شایدم از عوارض روزس.خدا میدونه

یه اتفاق خوب

وای امروز یه اتفاق فوق العاده برام افتاد...انقدر تا خونه خندیدم که نفس کم اووردم. تو کلاس موسیقی یه استاد داریم که من به دلایلی که ازش یه کینه چرکی گرفتم.از شانس منم کلاس من بغل این یاروئه.پارسال اسفند من به مامانم گفتم این موسسه ثبت نام کنه و دیگه معلمم نیاد خونمون.تا هم خرج کمتر شه و هم کلاسارو جدی تر بگیرم.خلاصه رفتم کلاس این آقا و قرار شد از من یه تست بگیره که ببینه سطحم چجوریه.خدا وکیلی بدم نبودم ولی این بابا از من آزمون نگرفت و منو یه راست فرستاد کلاس مبتدی تا یه دوره بگذرونم و بعد بیام کلاسش از اون موقع شد که کینم شروع شد و هر روز داره چرکی تر میشه که این جلسه که رفتم دیدم یه پسر بچه در ابعاد 1 متر در 20 سانت رفته تو کلاس این آقائه و داره 6 یا 7 تا آهنگ قبل منو دست و پا شکسته میزنه.برای همین غرورم جریحه دار شد 

کلاس تموم شد و من از کلاس اومدم بیرون.کلاس ما و اون آقائه با هم یه زاویه ی 90 درجه درست میکنه.تا خیابون رفتم و یه دفعه دلمو به دریا زدم وبرگشتم تا از استاد الانم که مثلا به مبتدیا درس میده بپرسم که با وجود کار خوبم چرا منو نمیفرسته کلاس آقا خفنه.برگشتم و از منشی پرسیدم استادم هنوز هست یا نه.که اونم گفت تو کلاس 5(همون کلاسه که با کلاس استاد پرروئه زاویه قائم میسازه)اوومدم سریع برم تو کلاس که آقاهه منو نبینه.همینکه رفتم تو کلاس مستقیم رفتم تو سینه ی آقاهه.فقط باید منو میدیدی که چجوری خیت شدم.دم در واسادم که پاشه بره کلاس خودش که اوومد دم در و گفت بیا تو من رفتم.رفتم تو دیدم هنوز واساده.استادم گفت مریم جان کارم داشتی؟منم پر رو پر رو گفتم یه عرض خصوصی باهاتون داشتم که مزاحممون شرشو بکنه.فهمید که با کیم(یعنیاا اگه نمیفهمید در حد جلبک هم آی کیو نداشت)خندید و رفت بیرون.به استادمون گفم که من دوست دارم کلاس شما بمونم ولی نمیفهمم چرا تا حالا منو کلاس آقای اس نفرستادید.یعنی من هنوزم در سطح مقدماتیم؟خندید و گفت نه و توضیح داد که الانم میتونم برم ولی خواسته که بیشتر آماده شم.خلاصه اینکه تا خونه داشتم مثل روانیا میخندیدم.

دارنم...

اااااا چه جالب من نمیدونستم کیم جون(وو بین پسران برتر از گل) تو گروه تی مکسه!!!دمش گرم.فندق داره میگه این دست پرورده ی خودمه.امروز رفتم کتابخانه.میخواستم یه کتاب بگیرم ببینم  رو این تبلت کوفتی چجوری باید فارسی ساز نصب کنم...نمیخوام بدمش بیرون برام درست کنن.ولی چشم باز کردم دیدم تو بخش رمان نوجوان واسادم.آخی یه زمانی این تیکرو مثل کف دستم میشناختم.صبح تا شب شب تا صبح اونجا پلاس بودم...دیگه برای اینجور کارا پیر شدم.البته هنوزم تو رده ی نوجوونا حساب میشم ولی وقتی من سوم دبستان بودم همرو خونده بودم و دیگه برام جذابیت چندانی نداره...خلااااااصههههه داشتم همینطوری کتابا رو میدیدم و حسرت میخوردم که یهو یه کتاب دیدم...سرنوشت لارتن کرپسلی...آره همونی که دارن شانو خون اشام کرد...انگاری که منم همراش خون آشام شده بودم.همراه باهاش میخندیدم و اشک میریختم.یه زمانی عاشق استیک خام شده بودم....شوخی کردم بابا.خلاصه اینکه کتابرو دیدم و داغم دوباره زنده شد.اون موقع فندق نبود و دارن آقای خونم بود

شانس که نیست...سنگ پاست

ههه ههه شانس که ندارم...امروز میخواستم آدرس اون یکی وبلاگو به یکی بدم...اشتباهی آدرس اینجا رو دادم.مطمئنم از شانس من فردا نشده میاد به اینجا.حالا اگه آدرس اوون یکی رو داده بودم عمرا بهش نگاه هم نمیکرد.مثل نیکو که الان 4 ماهه میخواد به اون یکی وبم سر بزنه.خوب کشمش جان دارم بهت میگم...اگه اوومدی این وبلاگمو دیدی قدمت رو چشم من و فندق ولی جون مادرت آدرسو نابودش کن و دیگه اینجا نیا

کمی درد و دل

من نمیدونم چی بگم... بعضیا توقع دارن وقتی میرم وبلاگشون از تو جیبم جملات :عزیزم خیلی ناز مینویسی و واااااااای هلاک شدم  واسه این پستت و ...  در بیارم و بنویسم. خوب عزیز دلم چرا میای نظر میذاری به منم سر بزن وووووووو کامنت یادت نره.خوب من عذاب میگیرم و احساس میکنم بهت مدیونم  و حتما باید بهت سر بزنم و یه بار سنگین رو دوشم احساس میکنم .عزیزم () از اینکه به من سر میزدی ممنون ولی من واقعا وقتی میرم تو وبلاگت هیچ نظری به ذهنم نمیرسه.۲ کلام انتقاد هم که میکنم بهت بر میخوره..... آخه دختر بچه ی ۱۰ ساله ببین چیا مینویسه تو وبلاگش که من و حتی  این فندق بی حیا وقتی میخونیمش از خجالت آب میشیم.آخه عزیز دلم شما تو وبلاگت راجع به چگونگی پیدایش کره ی زمین و باربی و ...این مسائل همسن خودت بنویس. نه اینکه : عجقم تنهام گذاشته چیکار کنم 

پ. ن:این پستمو با ناراحتی گذاشتم و اگه کسی ناراحت شد و به دل گرفت  ببخشم

بیوگرافی فندق

بیوگرافی فندق

فندق اوج احساسات دختری  مجرد به نام مریم به مرد ایده آل خود است که به جز رنگ موها هیچ شباهت دیگه ای به فندق ندارد ولی همواره اصرار بر آن است که این موجود افسانه ای را که ندرت میان آقایان یافت میشود را فندق بنامیم.قدی بلند(البته نه آنقدر بلند که من را از ارتفاع 3 کیلومتری محقرانه نگاه کند) اندامی ورزیده و هیکلی متناسب و فوتبالیستی دارد.مهندس آی تیه و اگه یه کمپانی کوچولو موچولو هم داشت بهتر میشد:دی

حالا که نداره من به همون مهندسشم راضیم.قراره در آینده با هم پول پارو کنیم ولی الان همچنان خبری نیست.سالمه و تنبل نیست و سحرخیزه و به مقدار لازم غیرت داره.موهایی به رنگ فندقی و گردنی متناسب با هیکلش(نه خیلی کوتاه که سرش بچسبه به بدنش و نه خیلی بلند که از پاهاشم بلند تر باشه) داره.چشم هایی خاکستری داره و کلا قیافه ی جذابی داره.یه اشراف زادس و این موضوع به خوبی از طریقه ی رفتارش معلومه.خوب حالا  ببینم به نظر شما این فرد کمی نایاب نیست؟؟؟

سرآغاز


به نامه خداوندی که مریم و فندق را همانند شیرین و فرهاد آفرید


دوست دارم تنها ساعتی در روز از هیاهو و شلوغی یه زندگی پردردسر دور بشم و توی گوشه ی دنجی که تو این دنیای مجازی واسه خودم درست کردم آروم باشم و به همراه فندق نه چندان خیالیم به وقایع دنیا لبخند بزنم.دوست دارم شادی ها و غم ها و دلنگرانیهامو با یه دوستی که  گوش میده و هراز گاهی نظرشو میگه شریک شم . من و فندق امیدوارانه لبخند زیبایی به دنیای زیبایمان میزنیم . اینجا دنیای دونفرمان است و به امید رسیدن به شادی های ابدی در دنیای واقعی اینجا را میسازیم . شما هم به دنیای ما دعوتید