من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

این همسایمون خیلی مخ اضافه داره.چند روز رفتن جین.امروز دیدم هیونداشو پشت 206 زنش پارک کرده که اصلا نتونن بدزدنش.من بهش افتخار میکنم.ولی باید بگم که در ماشینشو یادش رفته قفل کنه:دی

دیشب تا صبح با حمیده داشتم شکارچی شهر میدیدم.کلی سرش الکی خندیدیم.یه تیکشو محیا اوومد تو اتاق.همون تیکه ای بود که نانا رو بوم داد و فریاد راه انداخته بود.سنسور های قوی من فوری تشخیص دادند که یک انار خوری(صحنه زیر سن مجاز) حسابی در راه هست.به حمیده تشخیصمو گفتم و حمیده دودستی کوبید رو لپ تابش  و از یه طرف محیا رو بیرون میکرد و از یه طف فحش میداد که 6 قسمته هیچ غلطی نکردناااااهمین الان باید عقده های ۶ قسمتشونو  خالی کنن.از یه طرفم من ریسه میرفتم و سعیده هم که موضوع رو از اتاق بغلی گرفته بود هارهار میخندید.
خلاصه اینکه دیشب حسابی خندیدیم.همگی داشتیم سحری میخوردیم که من یاد نیکو افتادم که میگفت 1ماه توالت نداشتن و برای اینکه  آرامش پیدا کنن(!)باید میرفت تو دستشویی پارکینگشون و تو این یه ماه هم داشتن لوله ها رو درست میکردن هم اینکه کلا دیوارای دستشویی رو ریخته بون پایین تا یه تغییر دکوراسیون(!) بدن .تو این مدت هم یه گرد و خاکی تو هال بوده که نیکو مامانشو از یه متری تقریا نمیدیده.
سعیده گفت مرده شور تغییر دکوراسیونیو ببرن که مال توالت باشه.بعد من همونطوری که نون خامه و چایی شیرین میخوردم ادامه دادم.الانم دارن کاغذ دیواری میکنن و چاییمو خوردم.یه دفعه حمیده با حالتی احمقانه پرسید دستشوییشونو؟!؟
منم  خندم گرفته بود.لقمه و چایی تو دهنم بود و گلاب به روتون (اینجا باید بگم خدا براتون نیاره)یه دفعه منفجر شدم و ...  نونها پریده بود تو حلقم.خندم گرفته بود.سرفم گرفته بودو داشتم زور میزدم به دستمال برسم..فکر نکنم خاطره ی اون سحر یادم بره که چجوری منو تا مرز مرگ کشوندن