من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

من و یه فندق تنها

یادداشت های من و فندق

باسن سوزی

تو ماه رمضون هر روز با تلوزیون از روی یه قرآن, قران میخونم.(یعنی از رو تلوزیون نمیخونم)هر وقت که حواسم پرت میشه و از آیه ها غافل میشم و خطو گم میکنم و نمیدونم کجا رو داره میخونه قاری تند تند میخونه.وقتی که پیدا میکنم یه دفعه ماست میشه و یوووواش یووواش میخونه.جر میخورم تا یه ساعت قرآن تموم شه
+دقت کردین وقتی یکی میره توالت دستشوییتون میگره و میخواید برید توالت.ولی وقتی طرف از توالت میاد همه چی میره تو.
+تا حالا دقت کردین وقتی یه چیزی رو میخوایم گوش بدیم همه یه دفعه شروع میکنن حرف زدن.حتی اگه اونجا هیچکسم نباشه بازم یه تقی, توقی, صدایی میاد تا تو نتونی اونی که میخوایو بشنوی

کچل کچل کلاچه...روغن کله پاچه

از دیشب ذهنم آشفته بود.دیشب که اصلا خوابم نمیبرد.در حد مرگ گرمم بود و موهامم پیچیده بود تو گردنم و...داشتم بالا میووردم.تو اون موقعیت هم فکر کردنم گرفته بود و نمیتونستم بخوابم.از هرچیزی که دم دستم میرسید یه ذره فکر میکردم و نمیتونستم تمرکز کنم که بخوابم.داشت کم کم گریم میگرفت.یه ذره خوابیدم و فوری سحر شد.مامانم کم مونده بود بیل بیاره و منو باهاش بیدار کنه.با همون چشای بسته سحری خوردم و خوابیدم.صبح نیکو زنگ زد که منو بیدار کنه بریم والیبال.منم خوش و خرم موبمو خاموش کردم و خوابیدم و ساعت 1 به زور بیدار شدم.تا ساعت 4 ول گشتم و یه ذره درسیدم و ساعت 4 رفتم کلاس زبان.جلسه ی آخر بود و معلممون نیومده بود و به جاش یه دبیر دیگه اوومد.وسط کلاس یه دفعه گوشیم زنگ خوردو من حسابی خیت شدم.مثل اینکه نیکو یه دفعه هوس کرده بود رو در رو بهم فحش بده.با اس ام اس بازی فهمیدم میخواد بره پارک تا هما رو ببینه.میخواست منم باهاش برم.40 دقیقه ی آخر کلاسو ول معطل بودیم.معلمه زودتر از تایمش درسشو تموم کرده بود.من که ببهش گفتم میخوام برم اجازه نداد و جولو ی چشمم 4 تا از شاگردا رو گذاشت برن.ولی خوب از حق نگذریم اون 4 تا سنشون خیلی بالا بود.خلاصه اینکه تا کلاس تموم شد تا پارک دویدم.نسبتا دور بود.منکه رسیدم نیکو نیششو تا بنا گوشش باز کرد و گفت تایم اداریشون تموم شده.یعنیا میخواستم کل پارکو رو سر مسئولاش خراب کنم.روزه بودم و خیلی تشنم بود.هما با آژانس اومد و دفتر نیکو رو که قرض گرفته بودو پس داد و با قر و فر رفت. 

من موندم و این نیکوی از خودم بدبخت تر.هر دومونم روزه بودیم.هیچی دیگه راه افتادیم مث بچه ی آدم رفتی خونه هامون
من تا رسیدم خونه گفتم میخوام برم موهامو کوتاه کنم.حمیدرو بیدار کردم و خواستیم بریم که سارا ونگ ونگ شروع کرد گریه کردن تا بیاد.در حالت عادی هر وقت میره که موهاشو کوتاه کنه باید خون یه نفرو زمین بریزه ولی اون موقع آویزون شده بود و میگفت میخوام باهاتون بیام.منم از آویزونا متنفرم و افتادم رو دنده ی لج.بهش گتم موهاتو تا ته با ماشین میزنیم تا حالیت شه و روز اول مدرسه که رفتی مدرسه بچه ها مسخرت کنن.با خونسردی گفت باشه مهم نیست و من تا اعماق باسنم سوختم.سارا به این راحتیا خر نمیسه.خلاصه اینکه 40 دقیقه داشتم با سارا دعوا میکردم که نیاد.آخرشم حمیده 2 تا پفک گرفت و نشوندش سر جاش ولی با مصیبت.ساعت یه ربع به هفت راه افتادیم و هشت رسیدیم.آرایشگره میگفت 2 دقیه دیرتر اومده بودید میرفتم مسجد .میخواست موهامو کوتاه نکنه ولی وقتی قیافه ی منو دید خندید و موهامو کوتاه گرد.چند دقیقه بعد از اذانم کارش تموم شد.داشت از حال میرفت آخه روزه بود.امیدوارم خدا روزشو قبول کنه
آرهههههههه الان کچلم و سرم به شدت سبک شده.محیا برای خودش بریده و دوخته و میگه دیگه به کریپس نیاز ندارم و قصد داره همرو بدزده.راستی 19 هم تولد فهمه.چی براش بگیرم؟.

شانس که نیست...سنگ پاست

ههه ههه شانس که ندارم...امروز میخواستم آدرس اون یکی وبلاگو به یکی بدم...اشتباهی آدرس اینجا رو دادم.مطمئنم از شانس من فردا نشده میاد به اینجا.حالا اگه آدرس اوون یکی رو داده بودم عمرا بهش نگاه هم نمیکرد.مثل نیکو که الان 4 ماهه میخواد به اون یکی وبم سر بزنه.خوب کشمش جان دارم بهت میگم...اگه اوومدی این وبلاگمو دیدی قدمت رو چشم من و فندق ولی جون مادرت آدرسو نابودش کن و دیگه اینجا نیا