-
منو یه فندق جدید
دوشنبه 14 اسفندماه سال 1391 21:32
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA سلام....من بعد قرنی اوومدم اینجا رو سر و سامون بدم.فندق ذلیل شده گم و گور شده و من عاشق یه بدبخت دیگه شدم....اسمش پریساس.نه نه،فکر بد نکنید.دوستمه ولی خیلی دوسش دارم دوستای نزدیکم از دستم روانی شدن،از بس که گفتم پریسا.نمیدونم از چیش خوشم اومده؟شاید واسه ی اینه که پارسال تا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آبانماه سال 1391 21:53
چند هفته پیش با حمیده و سعیده(خواهرام)رفتیم جمعه بازار.تو ماشین حمیده،آهنگ شادمهر پخش میشد.همونی که کل آهنگ میگه:چرا هر چی که خوبه ،زود تموم میشه؟ ما هم اعصابمون ریخته بود به هم.3 دقیقه پشت سر هم داشت ضجه و ناله میکرد که:چرا هر چی که خوبه زود تموم میشه؟ آخر سر وقتی خواستیم پیاده شیم و بریم به سمت پارکینگی که توش جمعه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 مهرماه سال 1391 16:28
معلمامون میان سر کلاس از همون ثانیه ی اول شروع میکنن درس دادن.دیگه واقعا آخرای زنگ نمیکشیم که ادامه بدیم.من حتی نزدیکای ساعت 3 هما رو هم نمشناسم.یعنی از ساعت 12 به بعد کلا تعطیل میشم.به معلما که میگیم 5 دقیقه ی آخر لطفا خسته نباشید میگن:اااااا شما هم که همیشه خسته اید یکی نیست بهشون بگه :بابا جان ما کلا موجودات خسته...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 15:35
تو این تعطیلات از شهر کنده بودیم و رفته بودیم شمال.لب ساحل به ترتیب من و محبوبه و نجمه و مهدیه(دختر عمه هام)نشسته بودیم که فرناز گفت یه کلاغ چهل کلاغ بازی کنیم. بازی از این قراره که یه کلمه ای رو نفر اول میگه و تا نفر آخر این کلمه درگوشی گفته میشه.به طوری که تا نفر آخر این کلمه به کلی عوض میشه و موقعیت پیش میاد تا هار...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 15:17
این همسایمون خیلی مخ اضافه داره.چند روز رفتن جین.امروز دیدم هیونداشو پشت 206 زنش پارک کرده که اصلا نتونن بدزدنش.من بهش افتخار میکنم.ولی باید بگم که در ماشینشو یادش رفته قفل کنه:دی
-
باسن سوزی
جمعه 20 مردادماه سال 1391 17:46
تو ماه رمضون هر روز با تلوزیون از روی یه قرآن, قران میخونم.(یعنی از رو تلوزیون نمیخونم)هر وقت که حواسم پرت میشه و از آیه ها غافل میشم و خطو گم میکنم و نمیدونم کجا رو داره میخونه قاری تند تند میخونه.وقتی که پیدا میکنم یه دفعه ماست میشه و یوووواش یووواش میخونه.جر میخورم تا یه ساعت قرآن تموم شه +دقت کردین وقتی یکی میره...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 14:00
یعنیاااا هیچی بدتر از این نیست که یه متن بلند بالا به فارسی بنویسی بعدش به مانیتور نگاه کنی و ببینی یه سری چرت و پرت به انگلیسی نوشتی.میخوای تو اون لحظه به تمام عالم و آدم فحش بدی
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 13:38
کچلی هم عالمی داره هاااا.سحر که حمید دیددم خندید و گفت که شبیه هایده شدم.نمیدونم چه شباهتی بین موهای من و اون بود اما هیچی نگفتم دلش نشکنه.یه ذره غذا خورد خواست بره بالا کلید نبود.دنبال کلید میگشت.محیا بهش گفت :چرا مثل ترکا (واقعا پوزش میطلبم.قوه ی تشخیص محیا در سحر دچار مشکل میشه) راه میری؟(حمید اون موقع کج و معوج...
-
کچل کچل کلاچه...روغن کله پاچه
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 23:28
از دیشب ذهنم آشفته بود.دیشب که اصلا خوابم نمیبرد.در حد مرگ گرمم بود و موهامم پیچیده بود تو گردنم و...داشتم بالا میووردم.تو اون موقعیت هم فکر کردنم گرفته بود و نمیتونستم بخوابم.از هرچیزی که دم دستم میرسید یه ذره فکر میکردم و نمیتونستم تمرکز کنم که بخوابم.داشت کم کم گریم میگرفت.یه ذره خوابیدم و فوری سحر شد.مامانم کم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مردادماه سال 1391 13:58
دیشب تا صبح با حمیده داشتم شکارچی شهر میدیدم.کلی سرش الکی خندیدیم.یه تیکشو محیا اوومد تو اتاق.همون تیکه ای بود که نانا رو بوم داد و فریاد راه انداخته بود.سنسور های قوی من فوری تشخیص دادند که یک انار خوری(صحنه زیر سن مجاز) حسابی در راه هست.به حمیده تشخیصمو گفتم و حمیده دودستی کوبید رو لپ تابش و از یه طرف محیا رو بیرون...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 17:54
یه حس غریبی گرفتم.حس یه آدم سالخورده که تو یه بعد از ظهر غمگین روز جمعه نشسته و به دوران جوونی و دیوونه بازیاش فکر میکنه و آه میکشه.انگاری که 20 سال پیش(و نه پارسال همین موقع)دیوونه ی دابل اس بودم و کلیپاشونو نگاه میکردم.خیلی وقت بود که ازشون خبر نداشتم و به آهنگای قدیمی اکتفا میکردم.ولی امروز که عکس کیو رو در حالی که...
-
یه اتفاق خوب
چهارشنبه 11 مردادماه سال 1391 00:15
وای امروز یه اتفاق فوق العاده برام افتاد...انقدر تا خونه خندیدم که نفس کم اووردم. تو کلاس موسیقی یه استاد داریم که من به دلایلی که ازش یه کینه چرکی گرفتم.از شانس منم کلاس من بغل این یاروئه.پارسال اسفند من به مامانم گفتم این موسسه ثبت نام کنه و دیگه معلمم نیاد خونمون.تا هم خرج کمتر شه و هم کلاسارو جدی تر بگیرم.خلاصه...
-
دارنم...
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 23:41
اااااا چه جالب من نمیدونستم کیم جون(وو بین پسران برتر از گل) تو گروه تی مکسه!!!دمش گرم.فندق داره میگه این دست پرورده ی خودمه.امروز رفتم کتابخانه.میخواستم یه کتاب بگیرم ببینم رو این تبلت کوفتی چجوری باید فارسی ساز نصب کنم...نمیخوام بدمش بیرون برام درست کنن.ولی چشم باز کردم دیدم تو بخش رمان نوجوان واسادم.آخی یه زمانی...
-
شانس که نیست...سنگ پاست
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 23:18
ههه ههه شانس که ندارم...امروز میخواستم آدرس اون یکی وبلاگو به یکی بدم...اشتباهی آدرس اینجا رو دادم.مطمئنم از شانس من فردا نشده میاد به اینجا.حالا اگه آدرس اوون یکی رو داده بودم عمرا بهش نگاه هم نمیکرد.مثل نیکو که الان 4 ماهه میخواد به اون یکی وبم سر بزنه.خوب کشمش جان دارم بهت میگم...اگه اوومدی این وبلاگمو دیدی قدمت رو...
-
کمی درد و دل
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 17:46
من نمیدونم چی بگم... بعضیا توقع دارن وقتی میرم وبلاگشون از تو جیبم جملات :عزیزم خیلی ناز مینویسی و واااااااای هلاک شدم واسه این پستت و ... در بیارم و بنویسم. خوب عزیز دلم چرا میای نظر میذاری به منم سر بزن وووووووو کامنت یادت نره.خوب من عذاب میگیرم و احساس میکنم بهت مدیونم و حتما باید بهت سر بزنم و یه بار سنگین رو دوشم...
-
بیوگرافی فندق
دوشنبه 2 مردادماه سال 1391 00:17
بیوگرافی فندق فندق اوج احساسات دختری مجرد به نام مریم به مرد ایده آل خود است که به جز رنگ موها هیچ شباهت دیگه ای به فندق ندارد ولی همواره اصرار بر آن است که این موجود افسانه ای را که ندرت میان آقایان یافت میشود را فندق بنامیم.قدی بلند(البته نه آنقدر بلند که من را از ارتفاع 3 کیلومتری محقرانه نگاه کند) اندامی ورزیده و...
-
سرآغاز
یکشنبه 1 مردادماه سال 1391 19:42
به نامه خداوندی که مریم و فندق را همانند شیرین و فرهاد آفرید دوست دارم تنها ساعتی در روز از هیاهو و شلوغی یه زندگی پردردسر دور بشم و توی گوشه ی دنجی که تو این دنیای مجازی واسه خودم درست کردم آروم باشم و به همراه فندق نه چندان خیالیم به وقایع دنیا لبخند بزنم.دوست دارم شادی ها و غم ها و دلنگرانیهامو با یه دوستی که گوش...